About رمان ويکتوريا
نام رمان :رمان ويکتوريا
به قلم :کنوت هامسون
خلاصه ي از داستان رمان:
داستان درباره ي پسر اسياب باني به نام يوهانس است که عاشق دختر اربابش ويکتوريا ميشه اما به خاطر جايگاه اجتماعي که دارد ……
صفحه ي اول رمان:
فرزند آسيابان غرق در فکر، قدم برمي داشت. پسر بلند بالاي چهارده ساله اي سوخته از باد و آفتاب بود و انديشه هاي بسياري در سر داشت.
وقتي بزرگ شود کبريت ساز خواهد شد. اين کار به نحو بسيار لذت بخشي خطرناک خواهد بود؛ گوگرد بر انگشتان خواهد داشت و به اين ترتيب هيچ کس جرأت نخواهد کرد که به سويش دست دراز کند. به سبب کسب و کار پرخطرش، رفقايش احترام بسياري برايش قايل خواهند شد.
در دل جنگل، پرندگان را با نگاه دنبال مي کرد. همه شان را مي شناخت. مي دانست که آشيانه هايشان را کجا بيابد، به معناي فريادهايشان پي مي برد و با نداهاي گوناگون به آنها پاسخ مي داد. بارها و بارها گلوله هاي کوچکي از خمير که با آرد آسيا ساخته شده بود به سويشان افکنده بود.
تمام درختان حاشيه راه برايش آشنا بودند. در بهاره از آنها شيره مي گرفت، در زمستان براي آنها حکم پدر را داشت، آنها را از برفشان مي رهاند، به شاخه هايشان کمک مي کرد که قد راست کنند و در آن بالا، در معدن سنگ خاراي متروک، سنگي برايش ناشناخته نبود. بر چهره آنها، حرفهاي و نشانه هايي تراشيده بود، آنها را چون مؤمناني به دور کشيش، منظم چيده بود. در آن معدن قديمي اتفاق هاي عجيبي مي افتاد.
راهش را به سوي کناره استخر کج کرد. سنگ هاي آسيا مي چرخيد، هياهويي شديد و کرکننده او را در ميان مي گرفت. او عادت داشت در آنجا بگردد و به صداي بلند با خودش حرف بزند . پايين تر، از دريچه سد، آب به طور عمودي پايين مي ريخت. گويي پارچه اي درخشان را براي آن که خشک شود آويزان کرده بودند و هر مرواريد کف، گويي نوعي زندگي مختصري داشت که نقل کند. در استخر، زير آبشار ،ماهي هايي بودند. اغلب اوقات او با قلاب ماهي گيري اش آنجا مي ايستاد.
وقتي بزرگ شود غواص خواهد بود. کاري که خواهد کرد همين است. آن وقت از عرشه به آب خواهد جست، در سرزمين هاي ناشناخته، جايي که جمنگا هاي بزرگ عجيب در نوسان هستند، تن به ماجرا خواهد سپرد. کاملاً در اعماق قصري از مرجان وجود خواهد داشت. شاهزاده خانمي از پنجره به او اشاره خواهد کرد:«به درون بيا.»
همان دم شنيد که از پشت سر فريادزنان صدايش مي زنند:«يوهانس!» پدرش بود که صدايش مي کرد :
– از قصر به دنبالت فرستاده اند؛ بايد جوان ها را با قايق به جزيره ببري.
پسرک با قدم هاي بلند راه افتاد. عنايت تازه و بزرگي متوجه پسر آسيابان شده بود.
خانه اشرافي، دو چشم انداز سبز، قصر کوچکي داشت، آري، قصري شگفت که در تنهايي و عزلت فرو رفته باشد. خانه اي از چوب که رنگ سفيد خورده بود و بر ديوارها و نماي آن پنجره هاي هلالي بسيار ديده مي شد. هر بار که مهمان هايي به قصد ديدار به آنجا مي آمدند، بر فراز برج کوچک مدور، پرچمي به اهتزاز در مي آمد. ساکنان، آن را قصر مي خواندند. پس از آن در يک سو لنگرگاه بود و در سوي ديگر جنگل هاي بزرگ، و در دوردست، چند خانه کوچک روستايي مشاهده مي شد.
يوهانس به لنگرگاه رفت و جوان ها را سوار کرد. آنها را از قبل مي شناخت، فرزندان “قصر” و رفقاي شهري شان بودند. همه چکمه به پا کرده بودند، زيرا مي خواستند وارد آب شوند. وقتي به ساحل جزيره رسيدند، ويکتوريا را که کفش هاي روباز به پا کرده بود و ضمناً بيش از ده سال نداشت، بايد به خشکي مي رساندند. يوهانس از او پرسيد :
– مي خواهي تو را ببرم؟
اوتو، جوان شهري که تقريباً پانزده سال داشت گفت :
– اجازه بدهيد.
و ويکتوريا را در ميان بازوان گرفت. Novel: Victorian novels
By: Knut Hamsun
Summary of the novel:
Milling story about a boy who loves a girl named Johannes Victoria 's master, but because social status is ......
The first page of the novel:
Miller's son drowned in thinking, have a walk. Fourteen-year-old boy burned from the wind and the sun was high and many thoughts in his head.
When will construction be great matches. It would be dangerous to be a very enjoyable; sulfur will be on hand and will thus no one dared to reach out to them. Due to the business Prkhtrsh throws a lot of respect for him will be given.
In the forest, the birds had been looking for. They all knew. Knew where to find their nest, as the cries and follows them with various proclamations responded. Small balls of dough with flour again and again that Asia had made was thrown to them.
All trees margins were familiar to him. In the spring of sap were, in the winter for them, Father had them from Brfshan that frees the branches helped height on the right and at the top, in the quarry of marble and desolate, rocky him not unknown. On their faces, words and signs shaved them away as believers priest, was neatly arranged. In the old mine strange thing happened.
His way to the edge of the pool tilted. Asian rocks spun, intense and deafening commotion among He was. He used to look in there and talk out loud to himself. Lower than floodgate, water poured down vertically. It is as if a bright cloth to dry the pearls were hung and floor, as if a little of that quote. In the pool, under a waterfall, fish were different. Often he stood there with his Rods.
When the diver will be great. This is something that will. Then the deck will search for water, in unknown lands, where large Jmnga strange swing, people will remember the story. There will be quite deep coral castle. Princess window will refer to him, "Come inside."
The tail heard from behind his voice screaming out: "Johannes!" Was his father's voice:
- the palace after you have sent to young people by boat to the island you.
The boy walked up the steps. According fresh and great realized the boy was milled.
Aristocratic house, two green landscape, a small palace, yes, marvelous castle is mired in solitude and seclusion. House of wood that had been white and crescent on the wall and facade windows much was seen. Every time the parties are planning to visit there came over the small circular tower, the flag was raised. Residents, it was called the palace. After which the harbor on one side and on the other hand, large forests, and in the distance, a small rural house was observed.
Johannes went to the harbor to ride out Young. They already knew the children "Palace" and their urban comrades were. All were wearing boots, because they wanted to enter the water. When they reached the coast of Victoria who was wearing open shoes and also had more than ten years, we have brought drought. Johannes asked him:
- You want to take you?
Otto, urban youth that almost fifteen years, said:
- Let.
And Victoria was in the arms.